از باغ میبرند چراغانیت کنند

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

فاضل نظری

شعر آخر گریه های امپراطور

پ.ن : به جرات میشه گفت این شعر زیبا ترین و پرمعنا ترین شعر از این کتاب استاد فاضل نظری هست. با نظراتتون ما رو همراهی کنید...

ای صورت پهلو به تبدل زده ای رنگ

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ 
 گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ 
 با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ 
 من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ 
 یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

فاضل نظری

 گریه های امپراطور

اگر سرم که از انکار کردگار پر ام

اگر سرم که از انکار کردگار پرم

اگر دلم که از اندوه روزگار پرم

 

دقق تر بنگر این قبار از آینه نیست

خود این منم که در آیینه از غبار پرم

 

ستون تسلیت روزنامه ای شده ام

که از مرور خبرهای ناگوار پرم

 

درختی ام که پر از قلبهای کنده شده است

ز خالکوبی غم های روزگار پرم

 

نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه

برای آمدن مرگ از انتظار پرم

 

مگیر زورق فرسوده مرا از رود

که از امید رسیدن به آبشار پرم...

 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

گفته بودم پیش از این گلخانه ی رنگ من است

گفته بودم پیش از این ، «گلخانه ی رنگ » من است.
حال می گویم جهان ، پیراهن تنگ من است.

استخوانهای مرا در پنجه آخر خرد کرد،
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است.

دوستان همدلم ساز مخالف می زنند،
مشکل از نا سازی ساز بد آهنگ من است.

از نبردی نا برابر باز می گردم!دریغ!
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ من است.

مرگ پیروزی است ، وقتی دوستانت دشمنند.
مرگ پیروزی است، اما مایه ننگ من است.

فاضل نظری

گریه های امپراطور

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

 فاضل نظری

گریه های امپراطور

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده زلیخاعوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
درعشق سال هاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 فاضل نظری

گریه های امپراطور

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

 فاضل نظری

گریه های امپراطور

اگر خطا نکنم عطر عطر یار من است

اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است


گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است


گل محمدی من، مپرس حال مرا 

به غم دچار چنانم که غم دچار من است 


تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است 


بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم

اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

حتی اگر از عشق سری خواسته بودم

حتی اگر از عشق سری خواسته بودم
از شوکت سیمرغ ، پری خواسته بودم
خورشید درخشان به کفم بود ، ولی من
از شمع ، دل شعله وری خواسته بودم
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آری ! خبر از بی خبری خواسته بودم
غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
ای کاش ز دشمن نظری خواسته بودم
افسوس ! خدا حاجت یک عمر مرا دادی
ای کاش لب سرخ تری خواسته بودم

 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم

چنان که از قفس هم، دو یاکریم به هم

از آن دو پنجره، ما خیره می شدیم به هم

 

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج

چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم

 

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

 

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

 

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

 

بیا شویم چو خاکستری رها در باد

من و تو را برساند مگر نسیم به هم

 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

هم از سکوت گریزان هم از صدا بیزار فاضل نظری

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار

صدای قاری  و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

فاضل نظری

گریه های امپراطور

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد فاضل نظری

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید، ذره بین به تماشای من گرفت
آن گاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟ هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم... شروع شد

فاضل نظری

گریه های امپراطور

رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم

رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم

دو گل که با عطش بوسه های پی در پی
به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم

نه از هوس که ز جور زمانه! لب به شراب 
اگر زدیم برای دل خراب زدیم

مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده است
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم!

#فاضل_نظری 
#گریه_های_امپراتور 

هر روز جهان است و فرازی و نشیبی

هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی


در غلغله ی جمعی و " تنها " شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی


آخر چه امیدی به شب و روز جهان است ؟
باید همه ی عمر ، خودت را بفریبی


چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی


آیینه ی تاریخ ِ تو را ، درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !

فاضل نظری

گریه های امپراطور

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده‌ی پاییز دیگری

 

ویرانه های خانه من ایستاده اند

چشم انتظار حمله‌ی چنگیز دیگری

 

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است

کی می رسد پیاله‌ی لبریز دیگری

 

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک

باقی نمانده از تن من، چیز دیگری

 

تهران و تلخکامی من مانده است!کاش

تبریز دیگری و شکرریز دیگری

 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

کی به آتش میکشی تسبیح یا قدوس را ؟

کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را 
روح سرگردان این پروانه مایوس را

کورسوهای چراغ عقل مردم منکرند 
روشنایی های آن خورشید نا محسوس را

از صدای موج سرشارند و با ساحل دچار 
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را ! 

نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند 
سایه ی پر های رنگارنگ آن طاووس را 

تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست 
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را

فاضل نظری

 

گریه های امپراطور

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند ؟

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر،جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند

فاضل نظری

گریه های امپراطور

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست


فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود درین سرزمین مسافر توست


همان بس ست که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست


به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعرست شاعر توست


که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

فاضل نظری

گریه های امپراطور

عشق تا بر دل بیچاره فرو ریختنی است

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است

 

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

منکه میدانم دیواره فروریختنی است

 

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

 

از زلیخای درونت گریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

 

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است

فاضل نظری

گریه های امپراطور

راحت بخواب ای شهر آن دیوانه مرده است

راحت بخواب ای شهر آن ديوانه مرده است
در پـــيلـــه ابــريشمـش پــروانــه مرده است


در تُــنــگ، ديـگــر شـور دريا غوطه‌ور نيست
آن ماهــي دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است


يــــك عـــمــر زيـــر پــا لگـــد كــــردنــــد او را
اكنون كه مــي‌گيرند روي شانه، مرده است


گـــنجشـكها! از شـــانـــه‌هـــايــم بــرنخيـزيد
روزي درختـــي زيــــر ايــن ويرانه مرده است


ديـگــــر نخـــواهد شد كســـي مهمان آتش
آن شــمع را خاموش كن! پروانه مرده است

فاضل نظری

گریه های امپراطور

نه این که فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

 

منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

 

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

 

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

 

فاضل نظری

گریه های امپراطور

نیستی کم نه از آیینه نه حتی از ماه

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من مُحال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست! اگر هم گِله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

#فاضل نظری

#گریه های امپراطور

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !

 

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید

که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند

تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای 
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو 
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم

 

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم


مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم


زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟


قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

 همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا عقـل طلب مــــی کردم

عشق اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست  فـــرامــــوش  کند  مستــــی  را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم 

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش

چون بوته زار دست برایش تکان دهم 

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است

دیگردر این قمار نباید زیان دهم 

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود

چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم